دستگاه کارتخوانش قطع بود. می گفت :« این هم از مصائب اعتراضات دانشجویی در روزهای اخیره که باعث قشون کشیِ نیروهای امنیتی به اطراف دانشگاه ها و کندی اینترنت منطقه شده ». و عذرخواهی کرد.  اسکناس درشتی دادم و او هم اسکناس دیگری پس داد . اما من هزار تومان بدهکارش شدم . و همین مثل خوره افتاده بود روی مغزم . از دانشگاه که برگشتم به سراغ جوانک کافه چی رفتم. دو هزارتومانی دادم و گفتم :« ببخشید ! هزار تومن به همکارتون بدهکار بودم » « قابل نداردی  » گفت و نگاهی به درون دخلش انداخت. و گفت : « شرمنده ! هزاری ندارم . باشه بعدا حساب می کنیم » و من که نمی خواستم دینی به گردنم بماند یک دوهزار تومانی دیگر گذاشتم روی اسکناس قبلی و گفتم : « اگه یک پنج تومنی داشته باشی حساب مون درست می شه .» آن بنده ی خدا هم دوباره دخل را باز کرد و یک پنج تومانی را با چهارتومان من عوض کرد. تشکر کردم و راه افتادم .

 کمی بعد پشت خط زرد ایستگاه ایستاده بودم. صدای ترمز قطار تمام گوشت تنم را مور مور کرد. وقتی به صورت کامل قطار از حرکت ایستاد و بوق مخصوص باز شدن درب های واگن به صدا درآمد.انگار چیزی همچون پتک برسرم فرود آمد. و وقتی فهمیدم چه خبطی کرده ام دیگر دیر شده بود. پا درون واگن گذاشته بودم و درب پشت سرم بسته شده بود. من بجای اینکه هزار تومان به کافه چی بدهم، هزارتومان اضافه هم از او گرفته بودم. و دو هزار تومان بدهکار شده بودم . در تمام طول مسیر برگشتم به خانه این فکر دست از سرم برنمی داشت و باز آن خوره با شدت بیشتری به سرکارش برگشته بود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ساخت اپلیکیشن Jamie یوزرو پسورد نود32 انشا بیستپ دیوارپوش معرفی کتابهای روان شناسی،کسب و کار و... ✦افکاری بر وزن سکوت✦ Chris دنباله ششم ایده های کوچک من بروزترینها